سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زلال دل
 
قالب وبلاگ

 

درپی حذف تسهیلات مسکن  جانبازان در قانون برنامه پنجم درمجلس شورای اسلامی به نظرمیرسد اصحاب فتنه برای تضعیف پایه های نظام  یعنی ایثارگران جامعه از هیچ کوششی فرو گذار نکرده و با استفاده ازاقلیت مجلس و مشکوکان به همراهی فتنه در مجلس به ظاهر اصولگرا، اکثریت نمایندگان را باخود همراه کردند تا درقالب شعارهای اصولگرایی حتی طرحها ولوایح اجرا نشدنی درباره ایثارگران را به یهانه قادرنبودن دولت براجرای آن  نیز همچون لایحه خدمات ایثارگران مصوب نکنند .شاید که این مجلس به این لحاظ گوی سبقت را از ادوار گذشته مجلس ربود حاشابه مجلس ششم به ریاست کروبی که باوجود اینکه ازهرگونه ضربه به ارزشهای نظام کوتاهی نکرد ولی جرات تعرض به مصوبات ایثارگری را نداشت ولی مجلس حاضر روی مجلس ششمی ها راسفید کرد چراکه  با وجود توصیه های مکرر رهبری درهمکاری بیشتر مجلس با دولت بیشتر ین کارشکنی ها وضربات را به دولت وایثارگران جامعه وارد کرده است   شرم آورآست باوجود اینکه در 6 دولت گذشته  براساس مصوبات مجلس دستگاههای دولتی اعم از وزارت مسکن  ، مسکن وشهرسازی به صورت مستقیم ودولتی  بیش از 2میلیون مسکن ساخته اند ولی  نتوانسته اند 26  هزار حانباز بیش از  50 درصد را هنوز بعد از گذشت 20 سال صاحب مسکن کنند که این موضوع  رابسیاری ازمردم نمیدانند


[ پنج شنبه 89/9/18 ] [ 11:14 صبح ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]

 

روز نخست محرمه و مثل هرشیعه که  دراین ایام بیشتر از همیشه دلش هوای  مولا و مقتداش  رو داره دلم ابریه وغم قریبش به مهمونی دلم اومده و خدارو شاکرم  به خاطر این غم قشنگی که بهم عطا کرده ....بازهم دلم پر میکشه به ایام نیک گذشته که توفیق درک حضور درجبهه رو داشتم خدایا منو ببخش که باهمه عنایتت به من وبا تضویر کشیدن همه واقعیتهای معنویت مقابل دیدگانم بازهم  ناشکری میکنم   آری من دشت   کربلا رو درشلمچه  دیدم هروقت که محرم و تاسوعا ، عاشورا فرا میرسه در روضه های آقامون  نینوای شلمچه مقابل دیدگانم تداعی میشه ......

درعملیات  رمضان تابستان  سال 61 صبح عملیات هنگام طلیعه خورشید  با گردان پشتیبانی عملیات پس از گردان خط شکن وارد منطقه عملیاتی شدیم  با عبور از دژ خط یک قبل از عملیات خودمان دریک ردیف ممتد  پشت سرهم به سمت مواضع فتح شده حرکت می کردیم تیرهای بعثیها که ازراه دور شلیک میشد  زوزه کشان ازکنارمان عبور میکرد خمپارها پراکنده در اطرافمان به زمین میخورد به سرعت درحال دویدن بودیم که یکباره سوت خمپاره ای که از نزدیک بودنش خبر میداد وادار به خیزم کرد خودم را روی رملها انداختم ناگهان دست قطع شده ای به همراه آستین و انگشتری را روی خاک به فاصله 30 سانتیمتری  سرم دیدم دلم لرزید پس از انفجار جند خمپاره که پشت هم در اطرافمان منفجر شدند ازجا برخاستم هنوز دوگام بر نداشته سوت نزدیک خمپاره ای دیگر مجبور به خیزم کرد اینبار که فرود آمدم کنار دوشهیدی بود بر خلاف جهت من با آرامش دراز کشیده بودند یکی جوانی بود همسن وسال خودم که هنوز مو بر صورتش نروییده بود ودیگری پیرمردی محاسن سفید بود که هردو به رو خوابیده بودند ولی صورتهاشان مقابل هم بود آرامش جهره این دوشهید آرامشی بهم داد که هنوز پس از 28 سال صورتهای نورانیشان  برایم مجسمند انگار همین دیروز بود   هردوشان قاسم و حبیب بن مظاهر روضه های منند همه اینها شاید به پانزده ثانیه هم نرسید چراکه بلافاصله پس از انفجارها پاشدم و به سمت جلو حرکت کردم پشت میدان مین قر ارداشتیم ومیبایست از روی نوار سفید به صف ازمعبر  عبور میکردیم اینجا نینوای شلمچه بود شاید نزدیک به هفتاد یا هشتاد شهید شایدم بیشتر به صورت پراکنده قبل از  ونیز در میدان مین بدنهای پاکشون با صورتهای خونین وپیکرهای پاره پاره یا دست وپای قطع شده  قرار داشتند برخی از بدنها بر روی سیم خاردارها افتاده بودند از پیکر  یکی از شهدا که بروی سیم خاردارها بود پشت آن شهید بین دوکتفش انگار سوخته بود واز آن  دود بر میخاست دوتا از این مردان آسمانی در میان میدان مین با پاهای قطع شده قرارداشتند که به بچه های گردان درحال عبور خوش آمد میگفتند وبچه هارو برای رفتن به جلو تشویق میکردند چند تخریب چی هم در حال پاکسازی معبری برای رسیدن به این مجروحان بودند آن صحنه نخستین کربلایی است که دیدم .....السلام وعلیک یاابا عبدالله ....نمیتونم ادامه بدم که جیگرم میسوزه .....     


[ سه شنبه 89/9/16 ] [ 1:34 عصر ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]


سلام

 دیروز هنگام مرور اخبار سایتهای خبری درسایت رجا نیوز  به خبرمناظره آقای روانبخش و آقای صادق زیبا کلام که در دانشگاه همدان برگزار شد بر خوردم این خبر  در دو قسمت بود البته قسمت سومی هم داشت که هنوز  رو سایت نیاوردند  سخنان آقای زیباکلام  برایم خیلی عجیب بود کسی که دکترای علوم سیاسی ومدعی مبارزه سیاسی در رژیم گذشته وصاحب رای در سیاست هست چرا از فهم ساده منافع ملی عاجزه ؟جالبه تفسیر این آقا از منافع ملی به رسمیت شناحتن اسراییل وکمک نکردن به مردم مظلوم فلسطین است یا به عبارتی فروختن حقیقت  عزتمان  و نوکری کردن برای غرب را منافع ملی میشناسد البته از کسی که دکترای خود را از دانشگاههای  انگلستان  دریافت کرده شاید بیش ازاین انتظاری نیست

کافی است یک نگاهی به نظرات این آقا در ظول بیست سال گذشته بیاندازید که منصب استاد دانشگاه را هم اشغال کرده یا به تالیفات وی مراجعه کنید میبینید تنها به ساز مخالف نواختن شهرت دارد هرجایی که مطالب مستدل و منطقی درباره یک موضوعی مطرح میشود این آقا با استفاده از روش سوفسطاییان با مغلطه و مصادره به مطلوب  در رد موضوع مطلب میگوید یا مینویسد مثلا کسی  درخیانتهای پدر وپسر پهلوی شکی ندارند ولی ایشان مدعی خدمات بسیارنیک پهلوی اول هستند و توسعه کشور را مدیون وی میدانند بدون اینکه  مقتضیات زمامداری در روزگار زمامدار را در نظر بگیرند به هر حال ایشان با ساز مخالف زدنشان استادی شدند

زیبا کلام را میتوان سخنگوی کاخ سفید در خاورمیانه معرفی کرد جالبه خود آمریکاییها سالهاست دشمن شون رو مسلمانان به ویژه ایران میدانند حالا آقای لیبرال ماب مقلد غرب این دشمنی رو براساس مکتب القایی غرب توهم دشمنی میدانند  وهمواره از مواضع آمریکا  ونقشه های امپریلیسمیش در باره خاورمیانه وایران دفاع جانانه میکنند .جدا باعث تاسفه که ایشان روشنفکر و استاد نام دارند دریغ از یک جو بصیرت راستی مصداق یحمل اسفارا کیست؟ البته ازاین دست آدمها فراوانند


[ یکشنبه 89/9/14 ] [ 10:7 صبح ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]


به نام هستی بخش

سلام
امروز با آغاز هفته بسیح وآکنده شدن فضای کشور از رایحه خوش بسیح خاطرات شیرین گذشته ، برایم تداعی شد که افتخار شاگردی در مکتب بسیج دردوران دفاع مقدس راداشتم به دلم افتاد یکی از خاطرات معنوی آن دوران را به مناسبت ایام بنویسم
صداها هر لحظه بیشتر می شد و چشمام دل تاریکی مطلق حاکم بر منطقه رو میکاوید تاجای صداها را تشخیص بده.... ولی هیچ چیزی را به جز تاریکی و سایه  تپه ماهورهای مقابل سنگرم نمی دیدم از منور هم خبری نبود دل تو دلم نبود صداها گنگ  و دور بود نگرانی  غریبی همراه باسرما دروجودم رخنه میکرد  باید بر خودم مسلط میشدم   نارنجکهای موجود در سنگر را در کنار زانوهام بر روی خاک نمناک  کف سنگر لمس کردم خشابهای تفنگم را از جاخشابی دور کمرم بیرون آوردم و  کنار کیسه های شنی سنگر در دسترسم قرار دادم حالا انگار هوا سردتر هم شده بود اسلحه ام رو که چند دقیقه پیش به سمت بعثی ها شلیک کرده بودم به طرف صداها تو دل تاریکی نشانه گرفتم انگشتام ماشه تفنگ رو لمس می کرد و آماده مقابله با هر هجومی بودم ذکر یا الله را تکرار می کردم که قوت قلب  به من می داد .......درهمین حال ذهنم حوادث تلخ امروز رو مرور میکرد...... همین دم غروب بود که 4 تا از بهترین دوستام شهید شدند (شهید عارف ذراری ، خلیل صفری ، احمد احمدی وشهید صادقی ) دوتاشون شهید ذراری و شهید احمدی  از همکلاسی هایم تو سال دوم دبیرستان بودند که باهم به جبهه اومدیم .... اوضاع خط تواین دو سه روز با افزایش آتیش بعثی ها خطرناک شده بود ......
دو شبه که آماده باش کاملیم و خبر دادند که احتمال تک عراقی ها خیلی زیاده ، در این موقعیت درحالی که به تاریکی مقابلم خیره شده بودم ،یاد دوستان شهیدم موجب شد تا خاطرات چند روزاخیر  در ذهنم تداعی بشه ......
تقریباً  دو هفته ایه که این منطقه در عملیات محرم آزاد شده  ( اواخر پاییز سال 61 ) و گردان ما یک هفته  هست که برای نگهداری خط در منطقه‌ی پاسگاه شرهانی عراق مستقر شده بود و منطقه زیر دید و تیر رس بعثی ها قرار دارد  به این صورت که بعثیها با  قناسه (تفنگ دوربین دار دور زن )چند نفر ازبچه هارو درچند روز گذشته شهید و مجروح کردند و آتش خمپاره هاشون در منطقه دقیق وسنگین بود  به همین علت روزی یک وعده غذا و به اندازه یک قمقمه آب برای افراد گردان با نفر بر می‌آوردند که سه روز پیش یکی از نفربرهای PMP    رو بعثی ها با موشک مالیوتکا زدند.
 دیروز یکی از دوستام  حمید برام تعریف کرد که خواب دیده چند تا از رفقا شهید شدند و امروز طرفای عصر بود که بچه ها خبر آوردند که روی یکی از سنگرهای استراحت بچه ها خمپاره خورده و بخشی از سنگر پایین آمده خودم را به اونجا رساندم  برو بچه ها داشتند وسایلشون رو به سنگر دیگه ای که حدود 70 تا 80 متر فاصله داشت انتقال می دادند من هم به کمکشون رفتم و همه متعجب بودیم که با وجود اینکه بچه های داخل سنگر مشغول استراحت بودند تخریب بخشی از سنگر به کسی آسیب نرسوند تو همین حال دو تا از دوستان سنگر تخریب شده ، یه برانکار آوردند و تعدادی از وسایل مثل پتوها و کوله پشتی ها رو روی برانکار قرار دادند یکی شون به شوخی  گفت : خوبه حالا ما رو با همین برانکار ببرند و خنده کنان به سمت سنگر دیگه حرکت کردند انفجار خمپاره ها دور و بر خط بیشتر می شد همین طور که مشغول جمع کردن بقیه وسایل بودیم   صدای انفجار بعد ندای تکبیر ، شهادتین بچه ها رو از دور شنیدیم به سمت سنگر مقابل دویدیم صحنه ی عجیبی بود انفجار خمپاره ها دوستامونو که داشتند وسایلشون را با برانکار می بردند به شهادت رسوند کنار اون سنگر 4 نفر شهید و 3 نفر زخمی شده بودند این صحنه و حالم  وصف نشدنیه ولی عجیب اینکه همون دوستم( صفری ) که به شوخی مطرح کرد خوبه حالا ما رو با همین برانکار ببرند پس از شهادتش روی همون برانکار به عقب جبهه منتقل کردند  انگار خدا این گلها رو از  سنگر قبلی ورچین کرده بود .....تو همون صحنه دردناک به حمید که دیروز خواب دیده بود گفتم خوابت تعبیر شد حمید یکه خورد وخیره خیره نگام میکرد  تازه خوابش یادش اومد....
این صحنه ها به سرعت در ذهنم مرور  می شد که بلند تر شدن صدای برخورد تجهیزات جنگی که مشخص می کرد تعدادی   با تجهیزات کامل در حال دویدن بسمتم هستند منو به خودم آورد اونها از مقابل به سمت تپه کوچکی که سنگر نگهبانی من روی اون استقرار داشت می آمدند یاد دوستان شهیدم منو مصمم تر و استوارتر می کرد ساعت حدود یازده شب بود ، تو ذهنم گذشت کاش می‌تونستم بچه ها رو که  احتمالا  داخل سنگر استراحت پایین تپه در پشت سرم  خوابند  برای کمک صدا کنم ولی موقعیت به گونه ای نبود که برای کمک خواهی ترک پست کنم دیگه فرصت هیچ کاری نبود... صداها نزدیک و نزدیک تر می‌شد انگار چند نفر مشغول صحبت کردن بودند و به سرعت از تپه بالا می اومدند تردید داشتم شلیک کنم یا نه کاشکی هم شیفتم پرویز  روکه اظهار خستگی می کرد نمی گذاشتم بره و    حالا تنهایی در مقابل هجوم بعثی ها .....
به یک باره از مقابلم سایه هایی ظاهر شدند نمیدونم چرا به جای شلیک با فریاد بلندی که شاید بچه های دیگه بشنوند گفتم ایست ...ایست ..... از بین سایه هایی که می دیدم که با فریاد  من متوقف و نیم‌خیز شده بودند یکی گفت : گل ،امام ، گل ،امام ....با لهجه  فارسی صحبت می کردند و نام امام رو که برد اندکی آرومم کرد  فریاد زدم تکون نخورید می زنم ...به خودم گفتم نکنه منافقین باشند باز ترس برم داشت و تردید اینکه شلیک کنم یا نه.... چند نفرشون داد زدند برادر نزنی خودی هستیم دوباره یکیشون گفت : برادر اسم رمز گل امامه ... باز داد زدم روی تپه بچه ها به سمتتون نشونه رفتن کوچکترین تکونی بخورید سوراخ سوراختون می کنن . . . . .  یه نفرتون بدون اسلحه دستاشو بالا بگیره آروم بیاد جلو.... یکی ازاونا آروم و بدون اسلحه در حالی که سعی می کرد من رو به آرامش دعوت کنه به سمتم آمد و گفت : نزنی برادر بچه های اطلاعات و عملیاتیم برای شناسایی جلو بودیم اسم عبور هم گل امام.... من ساکت بودم هیچ کس به من اسم رمز را نگفته بود در همین حال یکی از بچه ها که خوابش نبرده بود  با داد و فریاد ما از سنگر استراحت بیرون اومد از ماجرا باخبر شد و بلافاصله سراغ فرمانده گروهان رفت و به اتفاق برگشتند در طول این مدت اون بندگان خدا با جا گذاردن اسلحه هاشون از اون طرف تپه به این طرف تپه هدایت کردم و دراز کش نگهشون داشتم با اومدن فرمانده گروهان مشخص شد که از بچه های خودی هستن و فرمانده  این گروه که  8 نفر بودند با فرمانده گروهان به مشاجره پرداخت که چرا اسم رمز را اعلام نکردی اگه ما رو می زد چی ؟ و از این صحبتها که بهشون گفتم که شکر خدا حالا که نزدم پس دیگه دعوا نکنید و اونا به سرعت با فرمانده گروهان از محل دور شدند و من دوباره مشغول نگهبانی شدم و سرشار از غرور که خودم رو خوب کنترل کردم و توی همچین موردی نترسیدم و به سمت بچه ها شلیک نکردم و اینکه به یقین اگر کسی دیگه ای جای من بود شلیک می‌کرد و از این‌گونه افکار ............
سزشاراز غرور برای فراموش کردن ماجرای پیش اومده اسلحه آماده رو به سمت خطوط بعثی ها نشانه گرفتم و ماشه را کشیدم اما هیچ گلوله ای شلیک نشد . . . . . . . . خشکم زد چند باره دیگه ماشه رو کشیدم اما عمل نمی کرد ...گلنگدن رو خواستم بکشم دیدم تکون نمی خوره خیلی زور زدم ولی نه ....حتی با فشار پام هم نتونستم گلنگدن رو به عقب برونم . . . . گوشام زنگ می زد باورم نمی‌شد انگار یه صدایی  در گوشم طنین انداخته بود و دلم طوفانی شد و امواج سرشک دیده به ساحل چشمم می کوبید تا بر گونه ام جاری شداین صدا بهم می گفت مهدی اگر توهم می خواستی شلیک کنی این اسلحه شلیک نمی کرد . . . . . .  ماشاءالله ولا ماشاءالناس. . . . .


[ دوشنبه 89/9/1 ] [ 8:30 عصر ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

سالهاست مینویسم اما از زبان دیگران برای شما......، بازهم مینویسم ....از زلال دل
موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 102389