سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زلال دل
 
قالب وبلاگ


به نام هستی بخش

سلام
امروز با آغاز هفته بسیح وآکنده شدن فضای کشور از رایحه خوش بسیح خاطرات شیرین گذشته ، برایم تداعی شد که افتخار شاگردی در مکتب بسیج دردوران دفاع مقدس راداشتم به دلم افتاد یکی از خاطرات معنوی آن دوران را به مناسبت ایام بنویسم
صداها هر لحظه بیشتر می شد و چشمام دل تاریکی مطلق حاکم بر منطقه رو میکاوید تاجای صداها را تشخیص بده.... ولی هیچ چیزی را به جز تاریکی و سایه  تپه ماهورهای مقابل سنگرم نمی دیدم از منور هم خبری نبود دل تو دلم نبود صداها گنگ  و دور بود نگرانی  غریبی همراه باسرما دروجودم رخنه میکرد  باید بر خودم مسلط میشدم   نارنجکهای موجود در سنگر را در کنار زانوهام بر روی خاک نمناک  کف سنگر لمس کردم خشابهای تفنگم را از جاخشابی دور کمرم بیرون آوردم و  کنار کیسه های شنی سنگر در دسترسم قرار دادم حالا انگار هوا سردتر هم شده بود اسلحه ام رو که چند دقیقه پیش به سمت بعثی ها شلیک کرده بودم به طرف صداها تو دل تاریکی نشانه گرفتم انگشتام ماشه تفنگ رو لمس می کرد و آماده مقابله با هر هجومی بودم ذکر یا الله را تکرار می کردم که قوت قلب  به من می داد .......درهمین حال ذهنم حوادث تلخ امروز رو مرور میکرد...... همین دم غروب بود که 4 تا از بهترین دوستام شهید شدند (شهید عارف ذراری ، خلیل صفری ، احمد احمدی وشهید صادقی ) دوتاشون شهید ذراری و شهید احمدی  از همکلاسی هایم تو سال دوم دبیرستان بودند که باهم به جبهه اومدیم .... اوضاع خط تواین دو سه روز با افزایش آتیش بعثی ها خطرناک شده بود ......
دو شبه که آماده باش کاملیم و خبر دادند که احتمال تک عراقی ها خیلی زیاده ، در این موقعیت درحالی که به تاریکی مقابلم خیره شده بودم ،یاد دوستان شهیدم موجب شد تا خاطرات چند روزاخیر  در ذهنم تداعی بشه ......
تقریباً  دو هفته ایه که این منطقه در عملیات محرم آزاد شده  ( اواخر پاییز سال 61 ) و گردان ما یک هفته  هست که برای نگهداری خط در منطقه‌ی پاسگاه شرهانی عراق مستقر شده بود و منطقه زیر دید و تیر رس بعثی ها قرار دارد  به این صورت که بعثیها با  قناسه (تفنگ دوربین دار دور زن )چند نفر ازبچه هارو درچند روز گذشته شهید و مجروح کردند و آتش خمپاره هاشون در منطقه دقیق وسنگین بود  به همین علت روزی یک وعده غذا و به اندازه یک قمقمه آب برای افراد گردان با نفر بر می‌آوردند که سه روز پیش یکی از نفربرهای PMP    رو بعثی ها با موشک مالیوتکا زدند.
 دیروز یکی از دوستام  حمید برام تعریف کرد که خواب دیده چند تا از رفقا شهید شدند و امروز طرفای عصر بود که بچه ها خبر آوردند که روی یکی از سنگرهای استراحت بچه ها خمپاره خورده و بخشی از سنگر پایین آمده خودم را به اونجا رساندم  برو بچه ها داشتند وسایلشون رو به سنگر دیگه ای که حدود 70 تا 80 متر فاصله داشت انتقال می دادند من هم به کمکشون رفتم و همه متعجب بودیم که با وجود اینکه بچه های داخل سنگر مشغول استراحت بودند تخریب بخشی از سنگر به کسی آسیب نرسوند تو همین حال دو تا از دوستان سنگر تخریب شده ، یه برانکار آوردند و تعدادی از وسایل مثل پتوها و کوله پشتی ها رو روی برانکار قرار دادند یکی شون به شوخی  گفت : خوبه حالا ما رو با همین برانکار ببرند و خنده کنان به سمت سنگر دیگه حرکت کردند انفجار خمپاره ها دور و بر خط بیشتر می شد همین طور که مشغول جمع کردن بقیه وسایل بودیم   صدای انفجار بعد ندای تکبیر ، شهادتین بچه ها رو از دور شنیدیم به سمت سنگر مقابل دویدیم صحنه ی عجیبی بود انفجار خمپاره ها دوستامونو که داشتند وسایلشون را با برانکار می بردند به شهادت رسوند کنار اون سنگر 4 نفر شهید و 3 نفر زخمی شده بودند این صحنه و حالم  وصف نشدنیه ولی عجیب اینکه همون دوستم( صفری ) که به شوخی مطرح کرد خوبه حالا ما رو با همین برانکار ببرند پس از شهادتش روی همون برانکار به عقب جبهه منتقل کردند  انگار خدا این گلها رو از  سنگر قبلی ورچین کرده بود .....تو همون صحنه دردناک به حمید که دیروز خواب دیده بود گفتم خوابت تعبیر شد حمید یکه خورد وخیره خیره نگام میکرد  تازه خوابش یادش اومد....
این صحنه ها به سرعت در ذهنم مرور  می شد که بلند تر شدن صدای برخورد تجهیزات جنگی که مشخص می کرد تعدادی   با تجهیزات کامل در حال دویدن بسمتم هستند منو به خودم آورد اونها از مقابل به سمت تپه کوچکی که سنگر نگهبانی من روی اون استقرار داشت می آمدند یاد دوستان شهیدم منو مصمم تر و استوارتر می کرد ساعت حدود یازده شب بود ، تو ذهنم گذشت کاش می‌تونستم بچه ها رو که  احتمالا  داخل سنگر استراحت پایین تپه در پشت سرم  خوابند  برای کمک صدا کنم ولی موقعیت به گونه ای نبود که برای کمک خواهی ترک پست کنم دیگه فرصت هیچ کاری نبود... صداها نزدیک و نزدیک تر می‌شد انگار چند نفر مشغول صحبت کردن بودند و به سرعت از تپه بالا می اومدند تردید داشتم شلیک کنم یا نه کاشکی هم شیفتم پرویز  روکه اظهار خستگی می کرد نمی گذاشتم بره و    حالا تنهایی در مقابل هجوم بعثی ها .....
به یک باره از مقابلم سایه هایی ظاهر شدند نمیدونم چرا به جای شلیک با فریاد بلندی که شاید بچه های دیگه بشنوند گفتم ایست ...ایست ..... از بین سایه هایی که می دیدم که با فریاد  من متوقف و نیم‌خیز شده بودند یکی گفت : گل ،امام ، گل ،امام ....با لهجه  فارسی صحبت می کردند و نام امام رو که برد اندکی آرومم کرد  فریاد زدم تکون نخورید می زنم ...به خودم گفتم نکنه منافقین باشند باز ترس برم داشت و تردید اینکه شلیک کنم یا نه.... چند نفرشون داد زدند برادر نزنی خودی هستیم دوباره یکیشون گفت : برادر اسم رمز گل امامه ... باز داد زدم روی تپه بچه ها به سمتتون نشونه رفتن کوچکترین تکونی بخورید سوراخ سوراختون می کنن . . . . .  یه نفرتون بدون اسلحه دستاشو بالا بگیره آروم بیاد جلو.... یکی ازاونا آروم و بدون اسلحه در حالی که سعی می کرد من رو به آرامش دعوت کنه به سمتم آمد و گفت : نزنی برادر بچه های اطلاعات و عملیاتیم برای شناسایی جلو بودیم اسم عبور هم گل امام.... من ساکت بودم هیچ کس به من اسم رمز را نگفته بود در همین حال یکی از بچه ها که خوابش نبرده بود  با داد و فریاد ما از سنگر استراحت بیرون اومد از ماجرا باخبر شد و بلافاصله سراغ فرمانده گروهان رفت و به اتفاق برگشتند در طول این مدت اون بندگان خدا با جا گذاردن اسلحه هاشون از اون طرف تپه به این طرف تپه هدایت کردم و دراز کش نگهشون داشتم با اومدن فرمانده گروهان مشخص شد که از بچه های خودی هستن و فرمانده  این گروه که  8 نفر بودند با فرمانده گروهان به مشاجره پرداخت که چرا اسم رمز را اعلام نکردی اگه ما رو می زد چی ؟ و از این صحبتها که بهشون گفتم که شکر خدا حالا که نزدم پس دیگه دعوا نکنید و اونا به سرعت با فرمانده گروهان از محل دور شدند و من دوباره مشغول نگهبانی شدم و سرشار از غرور که خودم رو خوب کنترل کردم و توی همچین موردی نترسیدم و به سمت بچه ها شلیک نکردم و اینکه به یقین اگر کسی دیگه ای جای من بود شلیک می‌کرد و از این‌گونه افکار ............
سزشاراز غرور برای فراموش کردن ماجرای پیش اومده اسلحه آماده رو به سمت خطوط بعثی ها نشانه گرفتم و ماشه را کشیدم اما هیچ گلوله ای شلیک نشد . . . . . . . . خشکم زد چند باره دیگه ماشه رو کشیدم اما عمل نمی کرد ...گلنگدن رو خواستم بکشم دیدم تکون نمی خوره خیلی زور زدم ولی نه ....حتی با فشار پام هم نتونستم گلنگدن رو به عقب برونم . . . . گوشام زنگ می زد باورم نمی‌شد انگار یه صدایی  در گوشم طنین انداخته بود و دلم طوفانی شد و امواج سرشک دیده به ساحل چشمم می کوبید تا بر گونه ام جاری شداین صدا بهم می گفت مهدی اگر توهم می خواستی شلیک کنی این اسلحه شلیک نمی کرد . . . . . .  ماشاءالله ولا ماشاءالناس. . . . .


[ دوشنبه 89/9/1 ] [ 8:30 عصر ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

سالهاست مینویسم اما از زبان دیگران برای شما......، بازهم مینویسم ....از زلال دل
موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 106
بازدید دیروز: 37
کل بازدیدها: 104431