سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زلال دل
 
قالب وبلاگ

 

                                 بسم الله الرحمن الرحیم

امروزهنگام سحر  به گوشی همراهم سرکی کشیدم وچشمم به تعدادی پیام در یکی از گروه های اجتماعی به نام مدافعین حرم افتاد که خواندن یکی از این پیام ها  آسمان دل ابریم را بارانی کرد وخواب را  از سرم پراند ....
دوست دارم این راستان را اینجا دوباره نقل کنم تا شاید ادای دینی کرده باشم
دعوت میکنم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...
آن طور که خودش تعریف میکرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران .
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.
بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندند. سفره ی ساده ای پهن میشد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین.
 تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسر عمویش که از بازاریهای تهران بودند برای کاری به اهواز آمدهاند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمیخواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان
و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوانهای مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمانها شد و جواب شنید که مهمانها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید میکرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
 "این رسمش نیست با معرفتها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی و جسارتم را ببخشید...
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی درِ خانه را زده و خود را پسر عموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد.
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسر عمویش پول قرض داده است... با خود گفت
هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پولها راهی بازار شد.
به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید: بدهیتان را امروز پسر عمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود... بدهیتان را امروز پسر عمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه برگشت و در راه مدام به این فکر میکرد
که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسر عمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهیها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار میگریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا میروی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود. کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود....
گیج گیج بود، مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود.
عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد. میپرسید: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟
نمیدانست در مقابل جوابهای مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه ها شده بود.به کارت شناسایی نگاه میکرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری.
...وسط بازار ازحال رفت.....



خواندن این ماجرا مرا با خودبه سالهای دور گذشته برد زمان نوجوانی  که با سید مرتضی رفیق وهمکلاسی بودم وبعد از ظهرها باهم در محله بهرام اترفوتبال بازی میکردیم ....
چهره  نورانی به همراه لبخند زیبایش در برخورد نخست  نشان از خلق نیک و ضمیر صادقش داشت ادب واخترام به افراد  نخستین ویژگی شاخص سید بود در دوران آشنایی ودوستی با او  باوجود مقتضای سن نوجوانی که شاید  اندکی  درشتی دربرابر برخی رفتارها ی همسالان است  ولی  هیچگونه رفتاری خلاف ادب از اوسراغ ندارم سید مرتضی از بچه درسخونای کلاس محسوب میشد و  به ظاهراز جثه ای متوسط برخوردار بود ولی در بازی فوتبال بسیار تند وتیز بود لذا در یار کشیهای بازی فوتبال  همه مشاق  حضورسید در تیمشان بودند اهل مسجد ونماز جماعت بود ....سید مرتضی  سال 65 درعملیات کربلای 5در شلمچه به شهادت میرسه و جسم پاکش سالها میهمان این خاک پاک بود.... به علت دور بودن از دیار دوران گذشته ام و بی خبریم  امروز باخواندن این واقعه تازه  فهمیدم که جسم پاک سید مرتضی به زادگاهش باز گشته ....... خداکند که ماهم مشمول دعاهای  مجاهدان به ویژه سید مرتضی  دراین دنیای فانی و شفاعت این عزیزان در آخرت قرا ر بگیریم ...آمین ...  
به راستی که .....ولاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا......


[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/5/2 ] [ 5:12 عصر ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

سالهاست مینویسم اما از زبان دیگران برای شما......، بازهم مینویسم ....از زلال دل
موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 37
کل بازدیدها: 104351