زلال دل | ||
بسیج ثمره رضوان انقلاب اسلامی است که شمیم خوش آن نوازشگر مشام ولایت مداران وطعم آن در کام دشمنان نظام اسلامی تلخی است سال 64 سه ماه قبل از عملیات والفجر 8 در منطقه ، از بروبچه های قدیمی واحد تفنگ 106 ادوات لشگر، با نام سید صادق شفیعی آشنا شدم همه از او که دلاوری از خطه رودبار بود تعریف میکردند خیلی مشتاق بودم ببینمش البته او محروح شده بود ودر بیمارستان بستری بود موقعی که درابوفلفل مقابل فاو مستقرشدیم باز بچه های قدیمی میگفتند سیدصادق از بیمازستان مرخص شده و احتمالا برای عملیات میاد ( حالا که دارم اون زمان رو به یاد میارم میبینم هرلحظه اش خاطره ای نابه وهمه دورو بریام اسوه بودند ودلم میخواد اون لحظه هارو بنویسم هرچند که یاد آوری همه جزئیات بعد 26 سال خیلی سخت به نظر میرسه) نخستین صحنه دیدارم باسید بعد ظهر روز دوم یا سوم عملیات والفجر 8 پس از فتح فاو بودکه با یک قبضه 106 سوار بر جیپ میول کره ای به نزدیک دریاچه نمک فاو رفتیم تانکهای بعثیها پاتکهاشونو شروع کرده بودند ونیروهای ما به علت اینکه هنوز لودرها رو نتونسته بودند از اروند عبور بدند خط منسجمی نداشتند تقریبا در امتداد جاده فاو به دریاچه نمک 4 کیلومتری فاو بچه ها بصورت پراکنده با بعثیها میجنگیدند کنار جاده که تقریبا حفاظی برای تیرها مستقیم بو د ماشینو مستقر کردیم وضعیت خط وتشخیص نیروهای خودی ازغیر خودی بعلت پراکندگی سخت بود داشتیم وضعیت آرایش تانکهای عراقی که تقریبا 700 متری ما قرارداشتند رو بررسی میکردیم که یک بسیجی که کلاه لبه داری بر سر وکلاش تاشویی بردوش ودوربینی در دست داشت وکمی هم میلنگید به ما نزدیک شد پس از چاق سلامتی ازمن وابراهیم خلیلی پرسید بچه های لشگر بیست و پنجید گفتیم بله با لبخند زیبایی گفت صادق شفیعیم من مات نگاهش میکردم که گفت راننده کیه ابراهیم گفت منم گفت میتونی که بریم جلوتر؟ ابراهیمم که مثل من مشتاق دیدن سید بود بلافاصله پرید پشت فرمون منم با تردیدی که ناشی از ترس جلوتررفتن بود برای سوار شدن حرکت کردم که سید گفت شما نیا خطرناکه منم ازخدا خواسته برگشتم کنار جاده اونا تقریبا 200 متر از کنار جاده به سمت تانکهای عراقیها جلو رفتند بعد رفتند روی جاده وسید به سمت عراقیها شلیک کرد اولین گلول کنار یکی از تانکها به زمین نشست بعثیها متوجه اونا شدند با دومین گلوله سید برجک همون تانک رو پروند فریاد الله واکبر بچه ها از گوشه کنار بلند شد بعثیها با انواع سلاح به سمتشون شلیک میکردن گلولهای رسام دوشکا رو میدیدم که چطور ازکنار شون میگذشتند تو دلم گفتم کارشون تمومه ولی سید با وحود گلوله هایی که به سمتش روونه بودند به سمت عراقیها نشونه روی میکرد وابراهیم هم بی واهمه براش گلوله گذاری میکرد درمجموع 5 تا شلیک کرد و دوباره اومدند پایین جاده وبرگشتند من از اونهمه بی باکی وذریا دلی سید شگفت زده بودم درهمین بین که اونا که برگشتند چند مجروح که حرکت ماشین رو دیدند به سمت ما اومدند وسید با تشکر از ابراهیم وتعریف از شجاعتش که اونوهمراهی کرد ازمون خواست که این مجروحها رو به عقب ببریم چندروز بعد شنیدم که باز سید مجروح شده ... 3ماه از عملیات گذشته بود وما در سایت موشکی بعثیها در فاو که سنگرهای بتونی محکمی داشت مستقر بودیم که یک روز سید اومد ساق پای راستش تقریبا کج جو ش خورده بود میلنگید خوشرو باصفا و مهربون بود حرفای پخته وشوخیهای قشنگش همه رو مجذوب خودش می کرد چهره نورانیش یاد خدا رو در دل آدم زنده میکرد نماز شبش ترک نمی شد ودیگران رو هم به خوندن نماز شب سفارش میکرد با وجود توانایی فرماندهی به علت تواضع وفروتنی از پذیرفتن هرگونه منصبی طفره میرفت .... یادمه می گفت دلم برا امیر تنگ شده شهید امیر اسد زاده معاون تیپ ادوات لشگر بود که اونم قبل از عملیات والفجر8 مجروح شده بود یه روز ظهرکه تو سنگر داشتیم ناهار میخوردیم یک دفعه گفت بوی امیر میاد بچه ها خندیدند هرکس چیزی گفت ولی چند بار این جمله رو تکرار کرد یک ربع بعد دیدیم بیرون سرو صداست دیدیم پاشد وگفت دیدید گفتم بوی امیر میاد اومدیم بیرون دیدیم امیر با یک موتور کراس اومده میگفت بی خبر اومدم تا غافلگیرنون کنم !... برام هنوز این صحنه عجیبه همدیگه رو مثل دوتا برادری که از هم سالها دور بودند بغل کردند ... نصیحتهای قشنگ سید هنوز تو گوشمه ....بهم توصیه میکرد قرآن بخون .... صحنه بعدی که یادمه موقعیه که سه روز بعد ازعملیات کربلای یک در ارتفاعات قلاویزان به اتفاق جمعی از بچه ها با راکت هواپیما مجروح شدیم خودمونو پشت تویوتا انداختیم حاج احمد مقیمی تو مسیر اورزانس مارو تا دم سنگر فرماندهی تیپ برد تا یکی که به جاده و واورزانس منطقه وارده مارو ببره دیدم سید از سنگر بیرون اومدو با چهره ای غم آلود اومذ به سمت ما چپیه اشو ازدور گردنش برداشت واونو بروی زخم گردنم بست جملاتی گفت دقیق یادم نیست ولی حاکی از دلداری و سعادتمندی حضور در جهادبود صحنه دیگه وآخرین باری که دیدمش حضورش در مراسم چهلم شهادت امیر وعلی اسد زاده ودیگر شهدای ادوات در بهشر بود که دستی به سرم کشید ودعا کرد انشالله زودتر خوب شی وبیای جبهه ببینیمت ولی یک ماه بعد خبردادند سید صادق ذر جزیره مینو براثر ترکش خمپاره به آرزوی دیرینش شهادت رسید وبه جمع یاران شهیدش پیوست و حالا فقط دلم به شفاعت این بزرگواران در آخرت خوشه ......... نشسته روی زمین از راست 1- شهیدسید صادق شفیعی2-شهید احمد نادعلی زاده [ سه شنبه 90/9/1 ] [ 5:31 عصر ] [ سید مهدی تائبی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |