سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زلال دل
 
قالب وبلاگ


                                      بسم الله الرحمن الرحیم

"گاهی   آدمها  کارهای عجیبی  ازشون سر میزنه!..... امروز پس از شست و شوی سرم حوله ام را برای خشک کردن موها  دور سرم پیچیدم  حوله را به صورتم چسباندم کمی  نفسم تنگ شد !!...

نمیدانم چرا حوله را بیشتر به صورتم فشردم ودستانم را به همین شکل  نگه داشتم !! در همین حالت بر روی زمین نشستم سعی کردم نفس بکشم ولی تنفس کردن سخت مینمود ....سایه سیاه حوله از رسیدن نور به چشمانم جلو گیری میکرد و به سختی نفس می کشیدم نمیدانم چه حسی مرا وا میداشت تا حوله ودستانم را از صورت بر ندارم ...می شد نفس کشید ولی سخت بود.... در همون لحظه اندوهی سنگین بر دلم نشست واین فکر از ذهنم گذشت راستی  نفس کشیدن چقدر مهمه ! ولی  چرا هیچ وقت به این همه مهم بودن این موضوع فکر نکردم یا اگه فکرکردم چرا به این شکل توجه نکردم؟!....

گوشام پر از صدای نفس کشیدنهای عمیقم شده بود و چشمام در تاریکی پس حوله غوطه ور بود و نور می کاوید توی همون لحظه کوتاه چقدر دلم برای دیدن تنگ شده بود!.....سعی کردم دغدغه های مهمم رو به یاد بیارم  اونهمه نگرانیهای مختلف ازبازی روزگار با خودم ،ناراحتیها ، دوست داشتن ها ، آرزوهام .... ولی عجیب بود چرا غصه هام در برابر این نفس کشیدن  داره رنگ می بازه ؟!... و دیگه آرام آرام پوچ به نظر می رسه ... انگار هیچ یک از اونها دیگه برام به جز همین به سختی نفس کشیدن مهم نیود...

تو اون لحظه کوتاه ابتدا باورش سخت بود ولی داشت باورکردنش  برام راحت میشد  که هیچ کدوم از اون همه مسائل بزرگ زندگیم  دیگه  الان برام  به اندازه این  نفس راحت کشیدن مهم نیست دیگه دنبا و همه مسائلش برام کوچک و بی ارزش شده بود....

خیلی حیرت کردم  حالا داشت یواش یواش اعتقادانم به خدا و قبر و قیامت به یادم می آمد و خدا رو با همه عظمت و عنایتش حس میکردم واینکه همین نفس کشیدن رو که هیچ وقت به حساب نمی آوردم چقدرنعمت و  رحمت بزرگیه یعنی  فاصله مرگ وزندگی  همین دم فرو بستنه شدنه...ترسی سرد وجودم رو داشت  پرمی کرد ترس از اینکه دیگه نتونم نفس بکشم !...   به ذهنم آمد راستی اینکه چطور میشه روز قیامت هیچکس وهیچ چیزی دیگه برای آدمهای به محشر آورده شده مهم نیست ،همین طوریه؟!...... آخ خدا جون چقدر دوستت دارم .......
دیدم تاب و طاقت ادامه این حالت رو ندارم حوله رو از صورنم برداشتم  نفس عمیق و راحتی کشیدم چقدر لذت بخش وشیرین بود.... نگاهم  به اطراف افتاد با اینکه همه چیزها  تکراری بود  دیدم همه  اون اشیاء انگار یک جلوه دیگه ای برام پیدا کردند  به فکر فرو رفتم  حالا چقدر خدا و رحمتهاش برام عزیزتر شده بود  راستی چقدرما آدمها ، خدا و عنایتهایش رو ، زود فراموش می کنیم ؟!....
 بعد یاد این آیه قران افتادم «و اذا مَسَّ الانسان الضُرُّ دعانا لِجَنبه أوقاعِداً اَوقائماً فلمّا کشفنا عنه ضُرَّه مرَّ کَأن لم یدعُنا إلی ضُرٍ مَسَّه، کذلک زُیّنَ للمسرفین ما کانوا یعملون>
 و هرگاه آدمی به رنج و زیانی در افتد همان لحظه بهر حالت باشد از نشسته و خفته و ایستاده، فوراً ما را به دعا می‌خواند. آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز بحال غفلت و غرور چنان باز می‌گردد که گوئی هیچ ما را برای دفع ضرر و رنج خود نخوانده،‌همین کفران و غفلت است که اعمال زشت تبه‌کاران را در نظرشان زیبا نموده است.» سوره ی یونس،‌ آیه ی 12:


.....با این حرکت عجیب وشاید غیر طبیعی ،امروزم  خیلی بیشتر ازهمیشه  رنگ خدا به خودش گرفت ، انگار ما آدمها نیاز داریم  تا با  به اتفاقی در زندگی ، بفهمیم در کجای زندگی قرار داریم ، شاید دست از گردنکشی هایمان برداریم و طوق بندگی  حق رو دوباره به گردن اندازیم ......


[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/8/30 ] [ 4:35 عصر ] [ سید مهدی تائبی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

سالهاست مینویسم اما از زبان دیگران برای شما......، بازهم مینویسم ....از زلال دل
موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 51
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 104497